هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان
قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند.
گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن .
پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی
فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .
پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و
تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد .
پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من
بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .
بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود.
آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است!
نظرات شما عزیزان:
solaleh20
ساعت10:27---22 دی 1392
kati
ساعت11:49---18 دی 1392
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی..همت کن
و بگو ماهی ها..حوضشان بی آب است..
ریحانه
ساعت13:56---16 دی 1392
نوروز
ساعت11:38---15 دی 1392
فاضلاب جوشان یا رود خروشان؟!!
پست جدیم منتظر تحلیل شما در تولدی دوباره
در غالب کامنت عمومی هستم.....
سپاس یاران غار من در این دنیای مجازی
سایه اتون برقرار!
ریحانه
ساعت11:18---14 دی 1392
سخت ترین کار در دنیا
خندیدن به کسیه که دلت میخواد فکشو بیاری پایین
حانیه
ساعت11:17---14 دی 1392
kati
ساعت20:45---13 دی 1392
حکايت جالبی بود ...
تشکر ...